|
جن زده
مهدي عسگري
آميز غضنفر را همه مي شناختند ، البته اين چند سال اخير تقّش به توقّي خورد و مال و منالي جمع كرد ، وگرنه تا قبل از آن در زمين و آسمان فقط خودش را داشت و يك پالان چاك چاك كه روزها پشتش مي انداخت و شبها زيرش، اما چه شد كه كم كم از سر صيقل خورده اش مو سيخ شد و پالانش شد نمد و نمدش ، جاجيم ، خود حكايتي است . ميز غضنفر بي كس و چيز كه بعد از مرگ ننه اش در فقر و فلاكت ديگر تنهاي تنها شده بود ، عزمش را جزم كرد كه براي خودش بشود يك پا كدخدا ، اما چون خورجين بزرگتري نداشت همان پالان مندرس را به دوش كشيد و به رسم كدخدايان ، از اولين پرتوهاي بي حال خورشيد تا آخرين اشعه هاي رنگ و رو رفته اش، در باغهاي اين و آن مشغول دله و دزدي شد . اگر صاحب باغ در باغش بود ، به هزار جور چاچول بازي و رنگ عوض كردن چيزي مي گرفت ، و اگر كسي در باغ نبود ، خودش هر چه مي خواست بي دغدغه از محصولات بر مي داشت ! فصول پاييز كه سورچراني اش بود و تا مي توانست از مردمي كه هشتشان گرو نهشان بود ، گردو مي دزديد و مي فروخت و سكّه روي سكّه مي گذاشت. اين بود كه كم كم سيبيلش پرپشت شد و لپّش گل انداخت ، پالان كهنه اش را هم در رودخانه انداخت و با همان پولهاي خوش هضم تكه باغي خريد و آسته آسته وارد معركة زندگي شد ! و به قول خودش : «مرد آن است كه در كشمكش دهر ، سنگ آسياي زندگي اش را بچرخاند !» ديگر ميز غضنفر آن ميزغضتفر بي رمق و سگ لرز نبود كه لپّش از سرما سرخ بشود و شكمش صبح تا شب داريه و دنبك بزند ! ديگر وارد باغ كسي هم نمي شد ، به جايش چند وقت ، چند وقت به طويله يا آغول يكي از آن روستاييان ننه مرده سركي مي زد و گوسپند يا بره يا خلاصه هر چه به دستش مي آمد را مي برد ، همان شب هم ترتيب حيوان زبان بسته را مي داد و كمي از گوشتش را هپلي مي كرد و بقيه را به قصّاب ده بالا مي فروخت ! كم كم پشم شكمش داشت از سوراخهاي بلوز چركش بيرون مي زد و گردنش كلفت و كلفت تر مي شد ، به رعياي بيچاره اي كه ازشان مي دزديد ، پول قرض مي داد و چند برابرش را از دهانشان بيرون مي كشيد. آنقدر پول روي پول انبار كرد كه حتي كدخدا هم رويش حساب ديگري باز كرد ، ولي مردم بدبخت به تنها چيزي كه فكر نمي كردند اين بود كه مگر اين همان غضنفر ريقوي چند سال پيش نيست كه دماغش را مي گرفتي ، جانش در مي رفت ؟ حالا چطور تاج خسرواني بر سر مي گذارد و هيكلش را مثل بيرق فداييان اسماييلي شق مي كند ؟ و تنها چيزي كه مي توانست به ذهن كپك زدة آن ساده لوحان خطور كند اين بود كه چون غضنفر بيچاره سختي زياد كشيده ، خدا هم دلش به رحم آمده و روزي اش را زياد كرده ! و حتي اين فكر كه غضنفر متبرك است و مورد لطف خدا در ده پيچيده بود !! تا آنجا كه مردم پيشش مي رفتند و از او مي خواستند كه از درگاه خدا تمنا كند كه گناهانشان بخشيده شود و مثلا باران ببارد ! و حتي گاهي از او مي خواستند كه با دعا از خدا بخواهد كه به آنها بچه پسر يا دختر بدهد و عجيب اينكه بيشتر و قتها دعاهايش مستجاب مي شد و اين شايعه را بيشتر در باور مردم تقويت مي كرد . يكي از همين روزها زن سبزه و شكسته اي كه تمام هيكل نحيفش يك مشت پوست و استخوان بيشتر نبود . با فرياد و جيغ و ويغ نزد ميزغضنفر آمد و بچة چهار-پنج ساله اي كه در بغلش بود ، زمين گذاشت و با گريه و زاري گفت :«آميرزا … شما را به خدا ، شما را به خدا براي بچه ام كاري بكنيد ، بچه ام از دست رفت ، آميرزا ، دستم به دامنت ، يك كاري بكن ، حكيم باشي رفته ده بالا ،… آميرزا … !» ميز غضنفر كه تا به حال به چنين چيزي بر نخورده بود ، مانده بود كه چه بگويد و چه بكند ، از طبابت كه چيزي نمي فهميد و از طرفي نمي خواست زن را از خانه بيرون كند و احترا م و عزّتش را بين مردم از دست بدهد ، بلند شد و رفت داخل پستوي خانه اش ، يك سر سوزن زعفران در آب حل كرد و كمي هم گل و گياه و سبزي خشك شده را با كف دستش ساييد و ريخت داخل آب ، چند پر اسپند در منقل ريخت و وارد اتاق شد ، زن بدبخت همينطور زنجه موره مي كرد و ميرزا را به ارواح تمام فك و فاميلش قسم مي داد ، ميزغضنفر آمد و دهن بچة نيمه حال را باز كرد و آن معجون من در آوردي را در حلقومش ريخت ، اسپند را هم دود كرد و دور سر بچه چرخاند و چند بار به پشت كله و صورتش فوت كرد ، آخر سر هم كمي از آب دهن غليظش را كف دستش ريخت و ماليد به پيشاني بچه ! زن كه كمي دلش قرص شد و حالش را به دست آورد ، گرة گوشة روسري اش را باز كرد و حلقة طلايي را در آورد و داد به ميرزا و گفت :«آميرزا ، اين همة دار و ندارم است ، ببخشيد اگر كم است !… » چند وقتي از اين ماجرا گذشت و در ده شايعه افتاد كه تف ميرزا شفا دارد!! اگر چه آن بچه لكنت زبان گرفت و هيچ وقت خوب نشد ، اما بين مردم چو افتاد كه آب دهن ميرزا حال بچه را خوب كرد ، وگرنه حتما مي مرد! و از آن روز بود كه هر كس كوچكترين درد يا سوزشي در بدنش احساس مي كرد ، مي رفت پيش ميرزا و يك تف غليظ به پيشاني اش مي چسباند و يك چيزي هم مي داد و مسرور بر مي گشت . ميز غضنفر ديگر براي مردم شده بود امام زاده و هر كس كه از كنارش مي گذشت ، دستي به بدن ميرزا محض تبرك مي كشيد و از او تكه پارچه اي مي خواست كه ببندد دور دستش تا رفع قضا ، بلا باشد ، ميزغضنفر هم معمولا دستمال كثيف و چركش را كه با آن آب بيني اش را تميز مي كرد ، در مي آورد و پاره مي كرد و يك تكه اش را به او مي داد . ديگر آوازة ميزغضنفر به دهاتهاي اطراف هم رسيده بود و فوج فوج شل و كل و حاجت خواه، نزدش مي آمدند و مي رفتند ، حرمسراي « شازده سازي » آقا هم ديگر كيپ تا كيپ پر شده بود ، اما باز هم در اين بين هر دختر يا بيوه زني كه به مذاقش خوش مي آمد ، به جمع صيغه اي هايش مي پيوست و البته اين كار معمولا با رضايت كامل دختر و ننه بابايش انجام مي گرفت ، چرا كه مردم هيچ سعادتي را بالاتر از وصلت با ميرزا نمي دانستند. چند وقت بعد كدخدا مرد و ميرزا شد كدخداي آن مردم حرف مفت زن و دهن بين ، ديگر واقعا كار و بارش سكه شده بود و كدخداها و كله گنده هاي آباديهاي اطراف برايش چشم روشني و تحفه مي فرستادند و سيبيلش را چرب مي كردند . چند سالي گذشت و ميرزا زمينها و باغهاي مردم را به بهانة قرض و قوله -شان و به زور يا با دادن وعده هاي سرخرمن مي گرفت و به اسم ناميمونش مي كرد. روز به روز مردم بدبخت تر و بيچاره تر مي شدند و هنوز هم نفهميده بودند كه امامزادة خودشان ريشه شان را دارد مي خشكاند ، و باز هم همه چيز را به حساب تقدير و امتحان الهي مي گذاشتند و دم نمي زدند ، يعني مي ترسيدند كه حرفي بزنند ، ميرزا گفته بود هر كس به تقديرات الهي اعتراض بكند ، خوره به جانش خواهد افتاد و به كوه خواهد زد ، از اين رو مردم در هراس و ترس بودند و احيانا اگر كسي هم جان به زير گلويش مي رسيد و حرفي مي زد ، مردم او را از خود مي راندند و كلي فحش و متلك بارش مي كردند . روزگار روز به روز بر آن مردم تنگتر و سخت تر مي شد ، تا جايي كه از يكديگر مي دزديدند و زندگي شان درست شده بود مثل زندگي فلاكت بار و پر كثافت جوانيهاي ميرزا غضنفر. در آن قحطي و آفت زده گي و بلا ، فقط ميز غضنفر عيش و نوش مي كرد و زنهايش و البته لشكر بچه هاي قد و نيم قدش ، آنقدر خانه اش را توله باران كرده بود كه گاهي اسمهاي بچه هايش را فراموش مي كرد ، بچه هايي كه روزي و غذاي مردم يك ده را حيف و ميل مي كردند و ككشان هم نمي گزيد. چند سالي گذشت مردم دسته ، دسته از بدبختي يا مردند و يا از ده رفتند ، ميزغضنفر هم يك روز پاهايش سيخ شد و رفت به ديار باقي ، زنها و بچه هايش هم مال و اموال را بين خودشان تقسيم كردند ، يعني هر كس كه زورش بيشتر بود ، بيشتر برداشت و رفت به راه ولايت خودش ، و حالا از آن ده خرّم و زيبا ويرانه اي خوف انگيز بيش باقي نمانده و مردم روستاهاي اطراف معتقدند كه اجنّه در آن زندگي مي كنند و نيز جنها را مسبب ويراني و از بين رفتن آن ده سرسبز مي دانند …
|
|