جن زده

مهدي عسگري
MEHDI_ASGARI2@YAHOO.COM

جن زده


مهدي عسگري

آميز غضنفر را همه مي شناختند ، البته اين چند سال اخير تقّش به توقّي خورد و مال و منالي جمع كرد ، وگرنه تا قبل از آن در زمين و آسمان فقط خودش را داشت و يك پالان چاك چاك كه روزها پشتش مي انداخت و شبها زيرش، اما چه شد كه كم كم از سر صيقل خورده اش مو سيخ شد و پالانش شد نمد و نمدش ، جاجيم ، خود حكايتي است .
ميز غضنفر بي كس و چيز كه بعد از مرگ ننه اش در فقر و فلاكت ديگر تنهاي تنها شده بود ، عزمش را جزم كرد كه براي خودش بشود يك پا كدخدا ، اما چون خورجين بزرگتري نداشت همان پالان مندرس را به دوش كشيد و به رسم كدخدايان ، از اولين پرتوهاي بي حال خورشيد تا آخرين اشعه هاي رنگ و رو رفته اش، در باغهاي اين و آن مشغول دله و دزدي شد . اگر صاحب باغ در باغش بود ، به هزار جور چاچول بازي و رنگ عوض كردن چيزي مي گرفت ، و اگر كسي در باغ نبود ، خودش هر چه مي خواست بي دغدغه از محصولات بر مي داشت !
فصول پاييز كه سورچراني اش بود و تا مي توانست از مردمي كه هشتشان گرو نهشان بود ، گردو مي دزديد و مي فروخت و سكّه روي سكّه مي گذاشت.
اين بود كه كم كم سيبيلش پرپشت شد و لپّش گل انداخت ، پالان كهنه اش را هم در رودخانه انداخت و با همان پولهاي خوش هضم تكه باغي خريد و آسته آسته وارد معركة زندگي شد ! و به قول خودش : «مرد آن است كه در كشمكش دهر ، سنگ آسياي زندگي اش را بچرخاند !»
ديگر ميز غضنفر آن ميزغضتفر بي رمق و سگ لرز نبود كه لپّش از سرما سرخ بشود و شكمش صبح تا شب داريه و دنبك بزند ! ديگر وارد باغ كسي هم نمي شد ، به جايش چند وقت ، چند وقت به طويله يا آغول يكي از آن روستاييان ننه مرده سركي مي زد و گوسپند يا بره يا خلاصه هر چه به دستش مي آمد را مي برد ، همان شب هم ترتيب حيوان زبان بسته را مي داد و كمي از گوشتش را هپلي مي كرد و بقيه را به قصّاب ده بالا مي فروخت !
كم كم پشم شكمش داشت از سوراخهاي بلوز چركش بيرون مي زد و گردنش كلفت و كلفت تر مي شد ، به رعياي بيچاره اي كه ازشان مي دزديد ، پول قرض مي داد و چند برابرش را از دهانشان بيرون مي كشيد.
آنقدر پول روي پول انبار كرد كه حتي كدخدا هم رويش حساب ديگري باز كرد ، ولي مردم بدبخت به تنها چيزي كه فكر نمي كردند اين بود كه مگر اين همان غضنفر ريقوي چند سال پيش نيست كه دماغش را مي گرفتي ، جانش در مي رفت ؟ حالا چطور تاج خسرواني بر سر مي گذارد و هيكلش را مثل بيرق فداييان اسماييلي شق مي كند ؟ و تنها چيزي كه مي توانست به ذهن كپك زدة آن ساده لوحان خطور كند اين بود كه چون غضنفر بيچاره سختي زياد كشيده ، خدا هم دلش به رحم آمده و روزي اش را زياد كرده ! و حتي اين فكر كه غضنفر متبرك است و مورد لطف خدا در ده پيچيده بود !! تا آنجا كه مردم پيشش مي رفتند و از او مي خواستند كه از درگاه خدا تمنا كند كه گناهانشان بخشيده شود و مثلا باران ببارد ! و حتي گاهي از او مي خواستند كه با دعا از خدا بخواهد كه به آنها بچه پسر يا دختر بدهد و عجيب اينكه بيشتر و قتها دعاهايش مستجاب مي شد و اين شايعه را بيشتر در باور مردم تقويت مي كرد .
يكي از همين روزها زن سبزه و شكسته اي كه تمام هيكل نحيفش يك مشت پوست و استخوان بيشتر نبود . با فرياد و جيغ و ويغ نزد ميزغضنفر آمد و بچة چهار-پنج ساله اي كه در بغلش بود ، زمين گذاشت و با گريه و زاري گفت :«آميرزا … شما را به خدا ، شما را به خدا براي بچه ام كاري بكنيد ، بچه ام از دست رفت ، آميرزا ، دستم به دامنت ، يك كاري بكن ، حكيم باشي رفته ده بالا ،… آميرزا … !»
ميز غضنفر كه تا به حال به چنين چيزي بر نخورده بود ، مانده بود كه چه بگويد و چه بكند ، از طبابت كه چيزي نمي فهميد و از طرفي نمي خواست زن را از خانه بيرون كند و احترا م و عزّتش را بين مردم از دست بدهد‌ ، بلند شد و رفت داخل پستوي خانه اش ، يك سر سوزن زعفران در آب حل كرد و كمي هم گل و گياه و سبزي خشك شده را با كف دستش ساييد و ريخت داخل آب ، چند پر اسپند در منقل ريخت و وارد اتاق شد ، زن بدبخت همينطور زنجه موره مي كرد و ميرزا را به ارواح تمام فك و فاميلش قسم مي داد ، ميزغضنفر آمد و دهن بچة نيمه حال را باز كرد و آن معجون من در آوردي را در حلقومش ريخت ، اسپند را هم دود كرد و دور سر بچه چرخاند و چند بار به پشت كله و صورتش فوت كرد ، آخر سر هم كمي از آب دهن غليظش را كف دستش ريخت و ماليد به پيشاني بچه ! زن كه كمي دلش قرص شد‌ و حالش را به دست آورد ، گرة گوشة روسري اش را باز كرد و حلقة طلايي را در آورد و داد به ميرزا و گفت :«آميرزا ، اين همة دار و ندارم است ، ببخشيد اگر كم است !… »
چند وقتي از اين ماجرا گذشت و در ده شايعه افتاد كه تف ميرزا شفا دارد!!
اگر چه آن بچه لكنت زبان گرفت و هيچ وقت خوب نشد ، اما بين مردم چو افتاد كه آب دهن ميرزا حال بچه را خوب كرد ، وگرنه حتما مي مرد! و از آن روز بود كه هر كس كوچكترين درد يا سوزشي در بدنش احساس مي كرد ، مي رفت پيش ميرزا و يك تف غليظ به پيشاني اش مي چسباند و يك چيزي هم مي داد و مسرور بر مي گشت .
ميز غضنفر ديگر براي مردم شده بود امام زاده و هر كس كه از كنارش مي گذشت ، دستي به بدن ميرزا محض تبرك مي كشيد و از او تكه پارچه اي مي خواست كه ببندد دور دستش تا رفع قضا ، بلا باشد ، ميزغضنفر هم معمولا دستمال كثيف و چركش را كه با آن آب بيني اش را تميز مي كرد ، در مي آورد و پاره مي كرد و يك تكه اش را به او مي داد .
ديگر آوازة ميزغضنفر به دهاتهاي اطراف هم رسيده بود و فوج فوج شل و كل و حاجت خواه، نزدش مي آمدند و مي رفتند ، حرمسراي « شازده سازي » آقا هم ديگر كيپ تا كيپ پر شده بود ، اما باز هم در اين بين هر دختر يا بيوه زني كه به مذاقش خوش مي آمد ، به جمع صيغه اي هايش مي پيوست و البته اين كار معمولا با رضايت كامل دختر و ننه بابايش انجام مي گرفت ، چرا كه مردم هيچ سعادتي را بالاتر از وصلت با ميرزا نمي دانستند.
چند وقت بعد كدخدا مرد و ميرزا شد كدخداي آن مردم حرف مفت زن و دهن بين ، ديگر واقعا كار و بارش سكه شده بود و كدخداها و كله گنده هاي آباديهاي اطراف برايش چشم روشني و تحفه مي فرستادند و سيبيلش را چرب مي كردند .
چند سالي گذشت و ميرزا زمين‌ها و باغ‌هاي مردم را به بهانة قرض و قوله -شان و به زور يا با دادن وعده هاي سرخرمن مي گرفت و به اسم ناميمونش مي كرد.
روز به روز مردم بدبخت تر و بيچاره تر مي شدند و هنوز هم نفهميده بودند كه امامزادة خودشان ريشه شان را دارد مي خشكاند ، و باز هم همه چيز را به حساب تقدير و امتحان الهي مي گذاشتند و دم نمي زدند ، يعني مي ترسيدند كه حرفي بزنند ، ميرزا گفته بود هر كس به تقديرات الهي اعتراض بكند ، خوره به جانش خواهد افتاد و به كوه خواهد زد‌ ، از اين رو مردم در هراس و ترس بودند و احيانا اگر كسي هم جان به زير گلويش مي رسيد و حرفي مي زد ، مردم او را از خود مي راندند و كلي فحش و متلك بارش مي كردند .
روزگار روز به روز بر آن مردم تنگتر و سخت تر مي شد ، تا جايي كه از يكديگر مي دزديدند و زندگي شان درست شده بود مثل زندگي فلاكت بار و پر كثافت جوانيهاي ميرزا غضنفر.
در آن قحطي و آفت زده گي و بلا ، فقط ميز غضنفر عيش و نوش مي كرد و زنهايش و البته لشكر بچه هاي قد و نيم قدش ، آنقدر خانه اش را توله باران كرده بود كه گاهي اسمهاي بچه هايش را فراموش مي كرد ، بچه هايي كه روزي و غذاي مردم يك ده را حيف و ميل مي كردند و ككشان هم نمي گزيد.
چند سالي گذشت مردم دسته ، دسته از بدبختي يا مردند و يا از ده رفتند ، ميزغضنفر هم يك روز پاهايش سيخ شد و رفت به ديار باقي ، زنها و بچه هايش هم مال و اموال را بين خودشان تقسيم كردند ، يعني هر كس كه زورش بيشتر بود ، بيشتر برداشت و رفت به راه ولايت خودش ، و حالا از آن ده خرّم و زيبا ويرانه اي خوف انگيز بيش باقي نمانده و مردم روستاهاي اطراف معتقدند كه اجنّه در آن زندگي مي كنند و نيز جنها را مسبب ويراني و از بين رفتن آن ده سرسبز مي دانند …


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30200< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي